Saturday, October 30, 2010

تولدت مبارک



عزیز دلم

تولدت مبارک

یک سال دیگه هم گذشت

با تمام وجود دوستت دارم، و...یک عالمه حرف نا گفتنی

Sunday, October 24, 2010

پایان



ضربه چاقو؟ خیلی‌ بد و سخته... بهترین راه برای پایان دادن زندگی‌ یه حرکت متحیر العقول در خوابه

Thursday, October 21, 2010

Deep Breath



اون لحظه که خاک رو روی صورتم دارن می‌‌پاشند



چشم‌هایی‌ دارن بهم نگاه می‌‌کنند، که مطمئنم می‌‌دونند چه احساسی‌ بهشون دارم



...پیش به سوی دنیای بعد

Thursday, September 30, 2010

دلتنگی حضور یک دوست


امروز صبح که از خواب بیدار شدم همه چیز عوض شد

دیشب که می‌خواستم بخوابم دیدم الان چند وقت بعد از اون مساله عاطفی که برام پیش اومده، هرروز صبح خستئو پاکار، با تهریشو اینا میرم سر کار، تو مترو حتا هیچکس به روم نگاه نمی‌کنه، تصمیم گرفتم خودم به خودم کمک کنم

صبح از خواب بیدار شدم رفتم دوش گرفتم، ریش همو زدم و بهترین لباسم رو انتخاب کردمو پوشیدم، یک صبحانه مفصّل خوردم و رفتم از خون بیرون....به‌ چه هوایی! آیپادم رو گذشتم تو گوشم با بهترین آهنگ. رفتم با لبخند تو مترو...همه بهم لبخند می‌زدند، عجیب بود، چقدر مردم نسبت به دیروز عوض شدن! رفتم قهوه‌‌ هر روز صبحم رو بگیرم، خانوم بهم گفت چه عطری زدی؟ گفتم "کلوین کلین وان". گفت این که خیلی‌ قدیمیه، گفتم اره اما یک نفر که خیلی‌ دوستش دارم بوی این عطر رو رو بدنم دوست داره، زدم بلکه بهش برسه! خانوم یه لبخندی بهم زدو رفتم به سمت افیسم، نشستم و شروع به کار کردم

همه چیز آروموو خوب بود تا ظهر . گفتم دیدی پسر بالاخره روزت رو خوب کارید؟ قرار بود عصر برم موهامو بزنم و ا خواهر یکی‌ از دوستم برم براش کادوی تولّد بخرم، یدفه ساعت ۲ یک تکست و یک تلفن بهم شد که همه چیز بهم ریخت،

ای خدا! چرا ادامها اینجا اینطوری شدند؟؟؟؟ آدمو که نیاز دارن همه چیز آروموو خوب، بعدش که تموم می‌شه مثل مهره سوخته بهت نگاه میکنند، یه لگد میزنند داره کونت و میندازنت بیرون...اصلا انگار نه انگار!...اینجا همه چیز بوی گند میده، داره اوق‌ام میگیره نصف شبی

بی‌حوصله و بی‌ حل شدم، وسایلم رو جم کردم اومدم بیرون از افیسم. راه افتادم تو کوچه پس کوچه‌های اطراف، دنج خلوت با هوای ابری...

یک لحظه احساس کردم دارم خفه میشم، تلفن رو ور داشتم و زنگ زدم به شهریار، صداش مس همیشه خوب و مهربون بود، ۳۰ ثانیه که گذشت بغضم ترکید، اونم از اونور با صدای مثل همیشه آرومش همراهیم کرد. گفت سخته میدونم، راحت باش، همین الان هم که دارم مینویسم داره گریم میگیره...آخه این چه رسمیه، از اونور دنیا هم به داد آدم میرسی‌، بابا دامت گرم، مرامتو شکر، تو از کجا اومدی آخه، این همه سال، بدون یک ذره چشمداشت اینهمه به داده دل عدم میرسی‌، بخدا کم آوردم،

به بزرگیه، بزرگترین مفهوم زندگیم قسم میخورم و دعا می‌کنم، که خدایا به این آدم با این دل پاک بهترین هارو بده و همیشه دلش رو شاد کن، دستم نمیرسه جبران کنم، تلفنت که تموم شد و منو آروم سپردی به زندگی‌ رفتم تو مترو به سمت خون، اما خون نرفتم رفتم ۳ ساعت نشستم یه جا تنهایی‌ قهوه خوردم، به یاد تمام قهوهای قشنگ ۲ نفرهٔ زندگیمون،‌ای کاش همیشه خوب باشی‌ که خیلی‌ دوست دارم، شهریار، برادر، اینجا هوا خیلی‌ سرد، همه‌چیز یخه، آدما سردو تاریکند، کاش اینجا بودی...نیستی‌ بابا نیستی‌ لامصّب

اومدم خونئو خرابم، یک صبح خیلی‌ خوب به یک شب خیلی‌ بد تبدیل شد، عجب دنیایی‌ هست، ازش بیزارم، نمی‌خوام، متنفرم،

من مطمئنم بیزاریم یک روز منو به جرأتی میرسونه که حق انتخاب بودن در دنیا رو داشته باشم



زامبیها همدیگر رو برای خودشون میخوانو بس، الکی‌ دوست نمیشن الکی‌ هم از هم دور نمیشن، مرام دارند.

Thursday, September 23, 2010

غرور محض


باز هم نفهمیدی، خیلی‌ بده میدونی‌ چرا، چون برای خودت گفتم نه خودم

ای کاش می‌فهمیدی چقدر اشتباه میکنی‌، میدونم میفهمی اما وقتی‌ که دیره دیگه

من کلا مغرور نیستم، همیشه هم شک می‌کنم به افکارم، اما میدونی‌ چرا ناراحتتم؟ چون این دفعه استثناً خیلی‌ اطمینان دارم، ناراحت اینم که تو از یک اتاق بهم ریخته ا‌و داغون فقط می‌خوای یه تیکه کوچیک اشغال رو از گوشه برداری، نمیدونم چرا یکم بزرگتر نگاه نمیکنی‌. الان متاسفانه دیگه راه پس ا‌و پیش ندارم. بیشتر از همه ناراحت اینم که دارم عذاب میکشم، این عذاب برای تو خیلی‌ بده، چون انتهای این عذاب اینه که بالاخره با خودم کنار میام، و اون روزیه که تو دیگه نمیتونی‌ برگردی.

اما تو هنوز درگیره الفاظی مثل لحن هستی‌ درصورتی که مشکلات بنیادی داری.‌ای کاش یک بار جرات این رو داشتی که انتهای حرفام میگفتی‌، یک بار فقط یک بار به احترام احساست فقط، باور می‌کنم که از رو دلسوزیه، اما همیشه دنبال این بودی که جا نمونی، گٔل بزنی‌ که بعضی‌ رو با اختلاف گو حداقل ببازی. یک غرور بی‌ حد و اندازه که داره زندگیت رو نابود می‌کنه ا‌و نمیفهمی.‌ای کاش می‌فهمیدی دورو برت چه خبره! اما حاضرم به جان عزیزم قسم بخورم که نمیفهمیییییییییییییییییییییی

آخ چقدر دلم از دستت پره، چقدر داری بچگی‌ میکنی‌، بابا من اومدم سراغت چون فکر می‌کردم تو یکی‌ حداقل بچه نیستی‌. خدایا من کجا رو اشتباه کردم؟؟؟؟ من که انقدر دقت کردم! من که این همه مشورت کردم، من که .... چرا دنیا نظام نداره؟ الان خدایا چند روز هیچ کار مفیدی نتونستم بکنم چون عزیز دلم نیست...با همه قطع رابطه کردم...شاید میتونست یجور دیگه شه....خدایا حداقل شاید میشد بهم یه کوچولو این حسو میدادی که اشتباه کردم، اما متاسفانه نمیتونم بفهمم اشتباه کردم

خدیاااااااا کمک

دارم دیوووووونه میشم



زامبی‌ها غرور ندارند، میگن ما زامبی‌ها هروقت اشتباه بریم یا قبول می‌‌کنیم یا به عزیزمون میگیم کمکمون کن نه اینکه جلوش جبهه بگیریم

Wednesday, September 15, 2010

یک روز سرد


امروز سرد سرد بود هوا

نمیدونم چرا گرم نمی‌شد...

من می‌‌سازم زندگی‌ رو. قول می‌‌دم، دلم برای عموی مهربونم که از آخر هفته دیگه نمیتونه حرف بزنه تنگ شده، خدایا

دلم برای دستهای گرمش تنگ شده، دلم برای کوچهٔ تاریک تنگ شده، با اینکه تازه تجربش کردم،

یه چیزیرو میدونم، "اگر ۱۰۰ سال هم فراق باشه اما امید به وصال باشه خیلی‌ قابل تحمل کردن تر از ۱ دقیقه فراق بی‌ امید وصال هستش"

اینو تازه فهمیدم، دلم برای دوستای مهربونم تنگ شده، چقدر الان می‌‌خواستم شون اینجا

امروز یک عالم عجیب بود، دیشب خواب هم دیدم اما اون هم قریب بود

دارم فکر می‌کنم اگه یکی‌ اینایی‌ رو که مینویسم بخونه چی‌ میگه؟ هرچی‌ داره دستم میاد مینویسم...

اما هوا رو گرم می‌کنم، باز برمی‌گردیم به روزهای سبز، باز راه می‌‌ریم، حرف می‌زنیم می‌‌خندیم.

ای خودا، "مرا آن داه که آن به "

دیشب اولین پستی بود که زامبی سکوت کرد



اما اینجا زامبی کلی‌ از نو می‌‌ساز، اصلا آنقدر زامبی‌ها به هم کمک می‌‌کنند که نگو، آخه زامبی‌ها هم دیگرو خیلی‌ دوست دارند.

Tuesday, September 14, 2010

تو انتخاب کن


امروز بهش حق انتخاب دادم، گفتم چی‌ کار کنیم؟ خدا می‌دونه تو دلم چه خبر بود....خدا می‌دونه تو تمام مدتی‌ که نبود چقدر فکر کردم که وقتی‌ برگشت چیکار کنیم....بلند بشیم، بسازیم.....

آخه مگه زندگی‌ انقدر سادست که آدم راحت بگه چون یک المانش، یک المان کوچک، و آان هم تحمل دوری، به مذاقم خوش نیومد و نمی‌خوام باشم. چرا اینطوری فکر نمیکنی‌ که به امید اومدنت، برای ساختن مشکلات، صبر کردم

خودت چرا صبر کردی؟ خودت چقدر بی‌ رحمی... کاش خودت رو جای من میگذاشتی...

به من گفتن عاشق نبودی، بعداز تمام تلاش هام، خدایا چرا به من یاد ندادی؟ خدایا دیدی گفتم نامرد باشم، دیدی گفتم صداقت بد هستش، من که گفتم منو تو تنگنا ننداز...بابا این دنیا به اندازهٔ کافی‌ درد داره....به قول شاعر: با ما چرا؟

نه بابا، میدونی‌ چیه، هیچوقت فکر نمیکردم اون لحظه که در کنارت منتظر امید باشم از تو جدایی رو بشنوم...تو که خیلی‌ دلت بزرگ بود پس چی‌ شد... یعنی‌ بزرگ نبود؟ یعنی‌ من اشتباه می‌کردم؟ یعنی‌ تو منو دوست نداشتی‌ اصلا؟ اگه نداشتی‌ چرا خاطره به این بزرگی‌ جأ گذاشتی؟ چرا یه کاری کردی که موقع نوشتن این نامه یه دستم چیزی باشه که کنارم گذاشتیو بهم نگفتی و نتونم راحت بنویسم

کاش برای همه چیز دادگاه بود، می‌خوام برم دادگاه شکایت، بگم حداقل اگه رای به نفع من بود بیا و جریمه بده و خرابی‌‌هایی‌ رو که ببر آوردی رو دلم جبران کن...اونقدر دوست داشتم میدیدم هیچ کدومشونو نمیتونی‌ جبران کنی‌...آره نمیتونی‌ جبران کنی‌، باید کوبیدو ساختش دیگه. قابل تعمیر نیست

ای وای بر من، وای بر تو وای بر همهٔ ما اگر یه روز ببینیم اشتباه کردیم و دل نابود کردیم...منم کردم؟ اگه کردم من که گفتم میشینمو میسازمش دوباره، اما تو پشتتو کردی رفتی‌.

فقط آرزو می‌کنم هیچوقت بلایی که سرم اومد امشب سرت نیاد، چون خیلی‌ نامردیه اگه بخوام تجربش کنی‌...حالا منم و شب و خیابون

سکووووووووت

Wednesday, August 25, 2010

baby boy


بد از مدتها دلم خواست بنویسم

یعنی‌ یه تلنگر خورد بهم صبح

تو قطار نشسته بودم واسه خودم فکر می‌کردم به یه سری مدارک که باید واسه یه اپلیکیشن خاص جم کنم که یوهو سرمو بردم بالا دیدم یه پسر بچه کانادایی ۴،۵ ساله روبرومه. دیدم تنها وایساده، به دورو برم نگاه کردم دیدم همراه با گروه بچهای مهد کودکشون اومدن بیرون...همین که داشتم بهش فکر می‌کردم یه دفعه بهم گفت:

You have got any brother?

گفتم

No...

انقدر حرفش تو فکر برد منو که سکوت کردم و اومدم فکر کنم که یک دفعه گفت

I don't have either...

بد بلندگوی قطار گفت:

Arriving at college, college station

از قطار پیاده شدم و همین طور که قطار میرفت داشتیم به هم نگاه میکردیم، اما هیچ کدوم به هم لبخند نزدیم، کاش پیاده نمیشدم و امروز سر کار نمیومدم،

اردو

یکی‌ از زیباترین خاطرات زندگی‌،کلمه‌ای که مفهوم آرامش و بی‌ دقدقگی بچگی‌ ازش می‌‌باره

چقدر دلم خاصت کوچه‌های ولی‌-عصر و امیر آباد رو....البته همون سالها...خدا رحمتت کنه حامد...

امروز یکی‌ از دوستم آیندهٔ زندگی‌ رو به سراب تشبیه کرده بود

نوشته بود که هر لحظه روبرویم سرابی است کا با هر باد تصویرش دگرگون میشود

منم براش نوشتم

سراب رو خوب اومدی

اما یه کم با شرم میگم! خودمون خواستیم! امید داشتیم اما مثل بچه خرس‌هایی‌ بودیم که کل زمستون رو تو غار بودن، حالا اومدن بیرون با ۱۰۰۰ امید و آرزو! خوب تقصیر اونا نیست! این ظلم طبیعته! ازش متنفرم!

تعلق

هویت

میل باطنی

و یک عالمه مفهوم گمشدهٔ دیگه





بعضی‌ مواقع یک زامبی کوچک تمام زامبی‌ها را تو فکر فرو میبره...پس بزرگی‌ به چیه!؟! به قد؟ یا قدرت لمس دست؟

Wednesday, June 16, 2010

گره



آره

این دیگه فاز منفی‌ نیست

این زندگی‌ من که گره خورده، یک گره پیچیده،‌ای کاش کسی‌ بود که از تکون خوردن‌های دلم چیزی می‌‌فهمید

ای کاش، زمان می‌‌ایستاد

ای کاش ما هم مثل قورباغه‌ها بودیم، توی مرداب، اول یکی‌ قورقور می‌کنه، بعد بقیه به دنبالش، بعد از چند ثانیه، همه با هم برای قورباغه اوولی قورقور می‌‌کنند.



..........زامبی‌ها تو دنیاشون همه با هم قورقور میکنند..........

Sunday, June 13, 2010

فاز منفی‌ ۲ یا فاز جدید زندگی‌


فاز منفی‌ ادامه دارد

امروز در اوج منفی‌ بودن روز خوبی‌ بود. با پویان کلی‌ حرف زدیم. اما به بد جایی‌ رسیدم! مادرم همیشه میگه "پسر، ناشکر نباش که چیزیی‌ که داری رو هم از دست میدی" اما مساله اینه که بحث ناشکری نیست، صحبت من اینه که از زندگی‌ جدیدم راضی‌ نیستم. من زندگی‌ خوبی‌ ایران داشتم، الان دیگه خیلی‌ وقت که کانادا هستم و دارم میبینم این کشور، و آدم‌های جدیدش، هیچ فازی به زندگیم نمیدن. امروز پویان یه حرفی‌ زد که خیلی‌ به دلم نشست، گفت ما مال اینجا نیستیم چون اینجا بزرگ نشدیم، اما هویتمون رو مثل یک بر سنگین رو دوشمون داریم میکشیم که هیچ کس اینجا ازش چیزی نمی‌‌فهمه. راست میگه اون گمشدهه هویت هم میتونه باشه! دارم از پنجرهٔ اتاقم یه منتقت تو تورنتو رو میبینم به اسم بی‌ ویو ویلج، که مثلا یکی‌ از بهترین منطق تورنتو هستش! خوب مثلا این یکی‌ از آرزوهم بود! اما حالا که بهش رسیدم دنبال هویت زندگیم تو ایران می‌گردم. این تناقض اسمش تو لغتنامهٔ فارسی هست "غربت". چیزی که باید تحمل کرد. منم دارم می‌کنم ولی‌ الان کم آوردم.

۲ روز پیش برای چندمین بر به یکی‌ از دوستی‌ خوبم ایران زنگ زدم و فوت پدرش رو بهش تسلیت گفتم. اصلا بیشتر از ۲ جمله با پیمان نتونستم حرف بزنم اما شادی حرف خوبی‌ بهم زد، که اون هم نوشته‌های بالا رو تصدیق می‌کنه یه جورایی. گفتش سامان این چند وقت که رفتی‌ خیلی‌ دلم برات تنگ شده بود، دلم تنگ شده بود که بشینیم حرف بزنیم! گفت رو دیوار فیس بوک نوشتم یه جمله که دلم برات تنگ شده هیچ کاری برام نداشت اما احساس می‌کردم چه فاید داره.اون یه جمله کجا می‌خواد احساس دلتنگی منو برسونه.

اصلا این فاز منفی‌ نیست که من گرفتم، این فاز جدید زندگیمه! حوصلهٔ هیچ کدوم از آدمای جدید زندگیمو به غیر از یک نفر "نه" "دا" "رم". خوب پس به زندگی‌ جدیدت خوش اومدی. زندگی‌ که خدا چیزی کوچیک کنارتم عزت میگیره و کیلو مترها دورتر قرارش میده. اینا هم سخته قبول کردنش اما چاره‌ای نیست.

امیدوارم ۳ شنبه دفاع موفقیت آمیزی داشته باشی‌. امیدوارم فاز جدید زندگیت رو هضم کنی‌!

.......... چقدر خوب که زامبی‌ها کسی‌ رو داشته باشن که تو فاز منفی‌ باهاش برن قهوه بخورن و حرف بزنن..........

فاز منفی‌


یک ذهن مشغول، دل پر، سخت سخت سخت

فاز منفی‌، منفی‌ منفی‌

چوس ناله، غرغر!

اینا رو همه دارم و یک عالم سوال از دنیا!

یعنی‌ از کی‌ بپرسم؟

..........زامبیها معمولاً فکر نمی‌‌کنند، برای همین راحتند، چون اصلا دلتنگ نمیشن..........

Thursday, June 10, 2010

تو کی‌ هستی‌، من کی‌ ام


آخه یکی‌ نیست بگه تو کی‌ هستی‌ که واسه من حالا قیافه می‌‌گیری.؟!؟! به قول یکی‌ از دوستام خرمگس، "این بچه مچه هارو نمی‌‌شه با‌هاشون سر کرد"، الان می‌‌فهمم چی‌ میگه... اصلا الان خیلی‌ چیزارو میفهمم... می‌‌فهمم چقدر از داشتن دوست‌های قدیمیم خوشحال و خوشبختم. اصلا چقدر خوشحالم که دارم بر می‌گردم بینشون. هر چقدر هم کوتاه اما به ۱۰۰ سال کنار این آدمای جدید بودن می‌‌ارزد. اصلا به قول مامانم یه حرف خوبی‌ می‌زنه، میگه من حوصلهٔ آدمای جدید رو ندارم چون دوستامو، زندگیمو اینارو دارم، همونارو می‌خوام برای خودم نگه دارم.

چقدر دلم پره! خودم از چند خط قبل کفّ کردم. اما شاکی‌ نیستم، چون درست نوشتم، به قول یک دوست قدیمی‌

"زندگی‌ شاید همین باشد

یک فریب سادهٔ کوچک

عقب از دست عزیزی

آن هم از دست عزیزی، که برایت هیچ کس چون او گرامی‌ نیست

بی‌ گمان باید همین باشد" س.


هوا ابریه، انگار یه جورایی با دل من امروز همراه هستش! اما امروز روز خوبیه، شقایق از ایران برگشته بود، رفتیم یه جا نشستیم، یه چایی گرفتیم، کلی‌ عالمه حرف زدیم! یعنی‌ بیشتر حرف زد، شقایق یه جورایی تغییر کرده بود از ایران اومده بود! یه جوری شده بود، یه جور خوب، بوی دود میداد، بوی کباب

راستی‌ من خوشحالم، این آخر هفته به قول خارجی‌‌ها "ردتیریپ" داریم، با شقایق میریم ویندزور، وسط راهم به شهر من واترلو

الان تو کتابخونهٔ دانشگاه نشستم، یه پنجرهٔ بزرگ داره به یه باغ سبز، تو باغ یه خانوم سیاه پیر با دو تا سگ‌ اومده، نشسته زیر درخت، توپای کوچیک پرت می‌کنه، سگ‌‌ها می‌رن میارن! دارن بازی می‌کنن، چقدر مطیع هستن. اما مهمتر از اون وفادارن، چون خانوم خسته شد، نشسته، و سگ‌‌ها هم نشستن دارن نگاهش می‌کنن... منم میخوام سگ‌ باشم، شایدم گاو که آرامش رو تجربه کنم

..........
زامبی میگه، به هر قیمتی شده استرس رو از خودت دور کن، حتی به قیمت ملاحظهٔ حال زامبی‌های دیگر، زامبی راست میگه
..........

Wednesday, June 9, 2010

یک روز تند بارونی‌ یا یک روز بارونی‌ تند


امروز صبح بارون عجیبی‌ بود، امروز دونه‌های بارون خیلی‌ ریز بود و خیلی‌ سریع به شیشهٔ ماشین می‌‌خورد.

مثل اینکه فیلم رو با سرعت دو برابر ببینی‌، اصلا فکر کن زندگی‌ رو با سرعت دو برابر ببینی‌. روزهای سخت رو تند می‌‌گذرونی و روزهای خوب رو هم کم می‌‌بینی‌. صبح برای یکی‌ از دوستام نوشتم " و هیچکس نگفت پدر، پرواز را آموخت تا تو را دوباره در آغوش گیرد، روحش قرین رحمت و یادش جاودان، سکوت می‌کنیم و بس"

اصلا بارون تنده امروز عجیب بود، شبیه ۴۰ کیلومتر آخر جاده چالوس بود تا برسیم به چالوس، اونجا که حجم درخت زیاد بود، چگالی‌ زیاد بود، همه چگال بودند! آدمای شمال هم چگالند!اصلا دل دریایی یعنی‌ چگالی‌!

امروز تو کافه که نشسته بودم، البته حال هواش خیلی‌ با کافه نادری، کوپه، یا اخری فرق داشت، اما یه آقاهه که خیلی‌ پیرو خوشتیپ بود سیم لپ تاپ رو داد من براش بزنم تو برق، بد به میزش نرسید، منم داشتم میرفتم و ازش خواستم که بیاد جای من بشینه، اینو گفت که فهمیدم ایرانیه " نرسیده به درخت، کوچه باغ یست که از خواب خدا سبزترست "

ای بابا من برم که یه عالمه درس دارم، باید قوانین بقای جرم، مومنتم و انرژی رو بخونم! سخته اما خیالم راحته که قبلا ثابت شده که تو این دنیا حاکمه!

..........زامبی به همزاد اعتقاد داره، چون همزاد هست ما به دنبالش میدویم..........

Monday, June 7, 2010

آرامشی مضطرب


امروز یک روز تازه بود

هوا خیلی‌ خنک و چسبناک بود، امروز خیلی‌ زودتر از موعد از مترو پیاده شدم

میخواستم هوا بخورم، داشتم فکر می‌کردم، که بالاخره بلیت ایران رو گرفتم

خیلی‌ خوشحالم اما یک جورایی مضطرب

مضطرب از اینکه چند نفر هستند که خیلی‌ به من احتیاج دارند، باید تنهاشون بذارم برگردم،

مضطرب از اینکه اگر از جایی‌ که آرزوی برگشتن برای همیشه بهش رو دارم خیلی‌ خوشم بیاد، برگشتم کانادا چیکار کنم، اگر خوشم نیاد، با افکارم که سالها ساختم چیکار کنم

مضطرب از یک سری کارهایی که باید انجام بدم.

اما فعلا همه جا آروموو ساکته،انگار دنیا ایستاده،

میخوام برم تو کوچمون بدوم، چیپس بخرم و همشهری بخونم، بعدش یه دربست بگیرم، برم کباب بخورم با دوغ، بد برم یک نفر رو سفت بغل کنم...

.......... چرا زامبی‌ها در گذشته‌اند؟ زامبی میگه اصلا گذشته بو میده؟ بوی چی‌؟..........

Sunday, June 6, 2010

World of Lies


غرق می شوم
در ژرفنای مردمکی که دروغ می گوید دوستم دارد را
تصحیح می کنم املای صدایم را :
تو - او - شده ای!
و در حال استمراری من
بعید ِ بعید است بودنت!
پلک میزنی ؛
آواره می شوم
میان تصویرهای جامانده
از دوست داشتنی ت!
عق می زنم از بوی گند خیانت
و بالا می آورم خودم را از چشمانت!
اشک می ریزی از رفتنم..
**********
دیروز، شاید بدون اغراق سخترین روز زندگیم بیرون از ایران بود
یک خبر تلخ
خیلی‌ تلخ
از ایران، برای یک عزیز
داشتم بلگمو می‌خوندم، دیدم امسال پراز خبرهای بد بود
خبرهایی که هر کدوم زندگیم رو مدتی‌ برد تو کمای فکری، و بیشتر از همیشه تنهایی‌ رو اینجا حس کردم
البته نمینالم! شاید ایران هم اگه بودم، همینطور حس می‌کردم...
اما، دوست عزیزم،‌ای کاش الان در ایران کنارت بودم، و با تمام وجود خشم‌و غم از دست دادن پدرت را با تو همراهی می‌کردم...
اما راست میگویی. . . "او نمی‌‌میرد"

..........زامبی سکوت را برمیگزیند..........


MusicPlaylist
Music Playlist at MixPod.com

Monday, March 15, 2010

No Comnt

گاهی اگر توانستی، اگر خواستی، اگر هنوز نامی از من در سر داشتی نه در دل!! در کوچهٔ تنهایی من قدمی بگذار،


شلوغیه کوچه ظاهریست،


نترس...، بیا...، نگاهی پرت کن،


برو


همین

.........."به قول اکثر زامبی‌ها "ای بابا، دمو بچسب، اینا طبیعیه..........

Thursday, January 21, 2010

Sorrow




غم

امروز اولش روز خوبی‌ بود

فوق لیسانسم تموم شده بود، اومدم خونه و فهمیدم یکی‌ از عزیزترین هام تو ایران مریضی سختی گرفته

خدایا چرا سرطان، مگه سرطان واسه بقیه نیست؟ واسه همسایها، مردم، همکارها و دوست آشناها،

مگه نباید ما بشینیم و بگیم وااای! بیچارها! حالا چیکار میخوان بکنن؟

"یا نه یه سری جملهٔ تیپیکال! "خدا صبر بده" "خدایا شکرت که واسه ما نیست"

کاش شهریار الان اینجا بود، دلم برای آدمای قدیمی‌ تنگ شده، دلم اصالت می‌خواد، آدمای قدیمی‌ که میفهمیم همو،

اینجوری شد که تنها کسی‌ که به دادم رسید "رضا صادقی" بود،

خدایا چرا آدم وقتی‌ غرق زندگیه یک دفعه به آدم تو گوشی میزنی‌؟ یا شاید بهتر بگم، داری یاد ما آدما میندازی که مشکلات واقعی‌ چیه؟ که زیاد غرغر نکنیم از روزمره!

ای کاش ۹ روز دیگه که جواب بیوپسی میاد و میگن اشتباه بوده!

یعنی‌ میشه؟

امیدوار اما غم!


..........ای زامبی بزرگ، چرا تغییر انقدر بد است..........

Sunday, January 17, 2010


ما نیز روزگاری

لحظه‌ای سالی‌ قرنی هزاره یی از این پیش ترک

هم در این جای ایستاده بودیم

بر این سیاره بر این خاک

در مجالی تنگ - هم از این دست

در حریر ظلمات، در کتان آفتاب

ر ایوانِ گسترده‌ی مهتاب

در تارهای باران

در شادَرْوانِ بوران

در حجله‌ی شادی

در حصارِ اندوه

تنها با خود


تنها با دیگران

یگانه در عشق

یگانه در سرود

سرشار از حیات

سرشار از مرگ.

ما نیز گذشته‌ایم

چون تو بر این سیاره بر این خاک

در مجالِ تنگِ سالی چند

هم از این‌جا که تو ایستاده‌ای اکنون

فروتن یا فرومایه

خندان یا غمین

سبک‌پای یا گران‌بار

آزاد یا گرفتار.

ما نیز
روزگاری
آری.

آری
ما نیز
روزگاری...

..........امروز زامبی متولّد شد و دید چقدر زامبی هست..........