Wednesday, April 6, 2011

عید اون سال




بعداز چند ماه برگشتم که بنویسم

الان چند وقت هست که موندم خونه واسه امتحان کولیفایینگ دکترا درس بخونم...۱۵ فروردین هست

یک آان حسّ نوستالژیک زد به سرم خواستم راجع به عید امسال اینطوری بنویسم



"یاد امتحان‌های ثلث دوم می‌افتم. آخرین روز مدرسه همیشه بیکار بودیم و تو کلاس شلوغ میکردیم. معلم دیگه درس نمیداد. زنگ میخوردو می‌رفتیم خون که درس بخونیم...بزرگترین هیجانمون این بود که بین امتحان‌ها تعطیل هست مدرسه...هوا گرم شده بودو سبز، آفتاب گرم به بدن آدم حالی‌ می‌‌داد...میومدیم خون، صبح که پا میشودیم عالی‌ بود، از پنجره بیرون رو نگاه میکردیم، کلی‌ استرس داشتیم البته! درس میخندیمو ناهار رو با مامان میخوردیم :) چقدر لذت بخش بود،

روز اول سعی‌ میکردیم یک دور کامل بخونیم، شبا میتونستیم دیر بخوابیم، وای چه حالی‌ می‌‌داد! سریال می‌دیدیم و میخوابیدیم، وسط امتحان‌ها خونه تکونی مامان شروع میشد، آخ آخ، بوی تایدو وایتکس کل خونه‌رو می‌گرفت و من باید درس می‌خوندم، خون تکونی همیشه روز امتحان آسونه بود، آخ آخ آخ اینجارو بچسب! آخرین امتحان، اون ۲ روز آخر مثل ۲ سال میگذشت، آخرین امتحان که تموم میشد (مگه میشد)، جیغو دادمون هوا بود، واااای، عید، .... امتحان‌ها تموم شد بالاخره!!!!!!!!!!!! صبا، معراج، رضا، کاویان،...یادمه امتحانای ساناز همیشه یه‌روز زودتر از من تموم میشد....

با "پیک شادی" میومدم خونه، هر روز عید یه صفحش! من تا قابل سال تحویل همهٔ صفحه هاش رو تموم می‌کردم به غیراز نقشی‌ که بلد نبودام....

عید...آفتاب....سریال....عیدی....لباس نو....هفت سین....عمو....دایی.....خاله.....عمه..... بابا بزرگم که بوسش میکردی ریش‌های سفیدو نرمش بوی تمیزی میداد....آهنگ آهنگ آهنگ....شو ی طنین....جام جم......

آیا واقعاً این همون دنیاست؟

Friday, January 7, 2011

برف میاد اونم خیلی‌ شدید

امروز باید باور کنی‌ که از هر آدمی‌ هر چیزی سر می‌زنه

ریدم تو اون عشق کثافتی که داشتیو الان رفتی‌ یه قبرستون دیگه خانوم به ظاهر ۱۸ سال عاشق

می‌خواستم جمله آخر رو پاک کنم، خیلی‌ زشت بود، اما دلم خواست باشه، اصلا عصبانی‌ نیستم، همینطوری اومد تو ذهنم

...یه روز شهامتش رو پیدا می‌کنم ...

Thursday, January 6, 2011

Suicide



علیرضا پهلوی با تفنگ شکاری دیروز خودش رو کشت

الان ساعت ۲ صبح، باید بخوابم که صبح ۸ بیدار شم، اما دلم می‌خواد اینارو بنویسم،

میگن، افسردگی، دیپرشن، پوچی، و هزار مزخرف دیگه باعث می‌شه آدم دست به این کار وحشیانه بزنه

من کاری ندارم که افسرده هست یا نیست، سوالم اینه ...

آدم حق نداره برای ادامه زندگیش تصمیم بگیره؟ یعنی‌ واقعاً اومدیمو یکی‌ نتونست، مثلا پای زندگیش زایید

آقا اصلا نمیخواد بیشتر تلاش کنه، خسته شده ، نمیرسه، راهی‌ نمیبینه، باید بره مثل کسخل‌ها انرژی مثبت بگیره؟ یا یه احمقی پیدا شه بگه تلاش کن؟ زندگی‌ حاصل تلاش منو تو هستش؟ آخه یکی‌ نیست بگه مرتیکه اون موقع که من یه درد ناگفتنی دارم، مگه تو قراره کونت پاره شه؟ چرا انقدر راحت تو این دنیا هرکی‌ واسه هرکی‌ دیگه تصمیم میگیره؟

چقدر عصبانیم؟ تو فازی هستم که از هرچی‌ نقل قول راجع به این شاهزاده علیرضا پهلوی می‌شه عصبانیم می‌کنه....

می‌خوام ثابت کنم آخه آقا شما چی‌ میدونید؟ چرا الکی‌ حدس میزنید؟ یکی‌ میگه سیاسی! اونیکی میگه دلش واسه باباش تنگ شده! یکی‌ دیگه میگه تنها بوده!

می‌خوام بگم من با اون بنده خدا که الان نیست کاری ندارم؛ صحبت من اینه که خودکشی‌ یه فاز پایانی نیست. یه سکوت دائمی هست. یعنی‌ یه جایی‌ میرسه عدم که میگه من دیگه برای ادامه دلیلی‌ نمی‌بینم، حالا دلیل نداره حتما اتفاق خارق العاده بیفته! اصلا دلیل ادامه ندادن اینه که آدم به جایی‌ میرسه که نمیتونه بگه به بقیه که چرا نمیخواد ادامه بده، اگه میتونست خوب میگفت و دیگه تموم نمیکرد کار رو که!

صحبت سر اینه که من هنوز یه مقدار موند به اینجا برسم که پایان بدم، اما حرف ناگفتنی دارم! حرفی‌ که شاید هیچ وقت و هرگز نگم، و هیچکس و هرگز حدس نزنه،

اما خیلی‌ دوست دارم اگه یه‌روز من به جای این آقای علیرضا کهن شدم، خواهشاً کسی‌ نظر برام نده، آخه شمایی‌ که انقدر از من دور بودید که حتا نمیتونید حدس بزنید این حرف ناگفتنی چی‌ هستش، چرا الکی‌ چرتو پرتو نظر میدید؟ بشینید و این جملرو بگید، که من راجع به علیرضا میگم الان....

"علیرضا پهلوی، خدا رحمتت کنه، حتما تشخیص دادی اینطوری راحتتری، من که نمیدونم چرا، ولی‌ به تصمیمت راجع به زندگیت که خصوصی‌ترین بخش زندگیت هست احترام می‌گذارم"

راهش هم مهمه، باید در آرامش و بی‌ درد باشه...

زامبی سکوت می‌کنه، زامبی‌ها این اجازهرو دارند که هروقت نخواستند ادامه ندن، اونایی هم که زندگیشون رو دوست دارن تا عبد ادامه بدن...حد عقل خلقشون انقدر منصف بوده که اگه هرطوری می‌خواد خلقشون کنه حداقل بذاره انتخاب ادامهٔ زندگیشون با خودشون باشه

Saturday, October 30, 2010

تولدت مبارک



عزیز دلم

تولدت مبارک

یک سال دیگه هم گذشت

با تمام وجود دوستت دارم، و...یک عالمه حرف نا گفتنی

Sunday, October 24, 2010

پایان



ضربه چاقو؟ خیلی‌ بد و سخته... بهترین راه برای پایان دادن زندگی‌ یه حرکت متحیر العقول در خوابه

Thursday, October 21, 2010

Deep Breath



اون لحظه که خاک رو روی صورتم دارن می‌‌پاشند



چشم‌هایی‌ دارن بهم نگاه می‌‌کنند، که مطمئنم می‌‌دونند چه احساسی‌ بهشون دارم



...پیش به سوی دنیای بعد

Thursday, September 30, 2010

دلتنگی حضور یک دوست


امروز صبح که از خواب بیدار شدم همه چیز عوض شد

دیشب که می‌خواستم بخوابم دیدم الان چند وقت بعد از اون مساله عاطفی که برام پیش اومده، هرروز صبح خستئو پاکار، با تهریشو اینا میرم سر کار، تو مترو حتا هیچکس به روم نگاه نمی‌کنه، تصمیم گرفتم خودم به خودم کمک کنم

صبح از خواب بیدار شدم رفتم دوش گرفتم، ریش همو زدم و بهترین لباسم رو انتخاب کردمو پوشیدم، یک صبحانه مفصّل خوردم و رفتم از خون بیرون....به‌ چه هوایی! آیپادم رو گذشتم تو گوشم با بهترین آهنگ. رفتم با لبخند تو مترو...همه بهم لبخند می‌زدند، عجیب بود، چقدر مردم نسبت به دیروز عوض شدن! رفتم قهوه‌‌ هر روز صبحم رو بگیرم، خانوم بهم گفت چه عطری زدی؟ گفتم "کلوین کلین وان". گفت این که خیلی‌ قدیمیه، گفتم اره اما یک نفر که خیلی‌ دوستش دارم بوی این عطر رو رو بدنم دوست داره، زدم بلکه بهش برسه! خانوم یه لبخندی بهم زدو رفتم به سمت افیسم، نشستم و شروع به کار کردم

همه چیز آروموو خوب بود تا ظهر . گفتم دیدی پسر بالاخره روزت رو خوب کارید؟ قرار بود عصر برم موهامو بزنم و ا خواهر یکی‌ از دوستم برم براش کادوی تولّد بخرم، یدفه ساعت ۲ یک تکست و یک تلفن بهم شد که همه چیز بهم ریخت،

ای خدا! چرا ادامها اینجا اینطوری شدند؟؟؟؟ آدمو که نیاز دارن همه چیز آروموو خوب، بعدش که تموم می‌شه مثل مهره سوخته بهت نگاه میکنند، یه لگد میزنند داره کونت و میندازنت بیرون...اصلا انگار نه انگار!...اینجا همه چیز بوی گند میده، داره اوق‌ام میگیره نصف شبی

بی‌حوصله و بی‌ حل شدم، وسایلم رو جم کردم اومدم بیرون از افیسم. راه افتادم تو کوچه پس کوچه‌های اطراف، دنج خلوت با هوای ابری...

یک لحظه احساس کردم دارم خفه میشم، تلفن رو ور داشتم و زنگ زدم به شهریار، صداش مس همیشه خوب و مهربون بود، ۳۰ ثانیه که گذشت بغضم ترکید، اونم از اونور با صدای مثل همیشه آرومش همراهیم کرد. گفت سخته میدونم، راحت باش، همین الان هم که دارم مینویسم داره گریم میگیره...آخه این چه رسمیه، از اونور دنیا هم به داد آدم میرسی‌، بابا دامت گرم، مرامتو شکر، تو از کجا اومدی آخه، این همه سال، بدون یک ذره چشمداشت اینهمه به داده دل عدم میرسی‌، بخدا کم آوردم،

به بزرگیه، بزرگترین مفهوم زندگیم قسم میخورم و دعا می‌کنم، که خدایا به این آدم با این دل پاک بهترین هارو بده و همیشه دلش رو شاد کن، دستم نمیرسه جبران کنم، تلفنت که تموم شد و منو آروم سپردی به زندگی‌ رفتم تو مترو به سمت خون، اما خون نرفتم رفتم ۳ ساعت نشستم یه جا تنهایی‌ قهوه خوردم، به یاد تمام قهوهای قشنگ ۲ نفرهٔ زندگیمون،‌ای کاش همیشه خوب باشی‌ که خیلی‌ دوست دارم، شهریار، برادر، اینجا هوا خیلی‌ سرد، همه‌چیز یخه، آدما سردو تاریکند، کاش اینجا بودی...نیستی‌ بابا نیستی‌ لامصّب

اومدم خونئو خرابم، یک صبح خیلی‌ خوب به یک شب خیلی‌ بد تبدیل شد، عجب دنیایی‌ هست، ازش بیزارم، نمی‌خوام، متنفرم،

من مطمئنم بیزاریم یک روز منو به جرأتی میرسونه که حق انتخاب بودن در دنیا رو داشته باشم



زامبیها همدیگر رو برای خودشون میخوانو بس، الکی‌ دوست نمیشن الکی‌ هم از هم دور نمیشن، مرام دارند.