Thursday, January 21, 2010

Sorrow




غم

امروز اولش روز خوبی‌ بود

فوق لیسانسم تموم شده بود، اومدم خونه و فهمیدم یکی‌ از عزیزترین هام تو ایران مریضی سختی گرفته

خدایا چرا سرطان، مگه سرطان واسه بقیه نیست؟ واسه همسایها، مردم، همکارها و دوست آشناها،

مگه نباید ما بشینیم و بگیم وااای! بیچارها! حالا چیکار میخوان بکنن؟

"یا نه یه سری جملهٔ تیپیکال! "خدا صبر بده" "خدایا شکرت که واسه ما نیست"

کاش شهریار الان اینجا بود، دلم برای آدمای قدیمی‌ تنگ شده، دلم اصالت می‌خواد، آدمای قدیمی‌ که میفهمیم همو،

اینجوری شد که تنها کسی‌ که به دادم رسید "رضا صادقی" بود،

خدایا چرا آدم وقتی‌ غرق زندگیه یک دفعه به آدم تو گوشی میزنی‌؟ یا شاید بهتر بگم، داری یاد ما آدما میندازی که مشکلات واقعی‌ چیه؟ که زیاد غرغر نکنیم از روزمره!

ای کاش ۹ روز دیگه که جواب بیوپسی میاد و میگن اشتباه بوده!

یعنی‌ میشه؟

امیدوار اما غم!


..........ای زامبی بزرگ، چرا تغییر انقدر بد است..........

Sunday, January 17, 2010


ما نیز روزگاری

لحظه‌ای سالی‌ قرنی هزاره یی از این پیش ترک

هم در این جای ایستاده بودیم

بر این سیاره بر این خاک

در مجالی تنگ - هم از این دست

در حریر ظلمات، در کتان آفتاب

ر ایوانِ گسترده‌ی مهتاب

در تارهای باران

در شادَرْوانِ بوران

در حجله‌ی شادی

در حصارِ اندوه

تنها با خود


تنها با دیگران

یگانه در عشق

یگانه در سرود

سرشار از حیات

سرشار از مرگ.

ما نیز گذشته‌ایم

چون تو بر این سیاره بر این خاک

در مجالِ تنگِ سالی چند

هم از این‌جا که تو ایستاده‌ای اکنون

فروتن یا فرومایه

خندان یا غمین

سبک‌پای یا گران‌بار

آزاد یا گرفتار.

ما نیز
روزگاری
آری.

آری
ما نیز
روزگاری...

..........امروز زامبی متولّد شد و دید چقدر زامبی هست..........