Wednesday, August 25, 2010

baby boy


بد از مدتها دلم خواست بنویسم

یعنی‌ یه تلنگر خورد بهم صبح

تو قطار نشسته بودم واسه خودم فکر می‌کردم به یه سری مدارک که باید واسه یه اپلیکیشن خاص جم کنم که یوهو سرمو بردم بالا دیدم یه پسر بچه کانادایی ۴،۵ ساله روبرومه. دیدم تنها وایساده، به دورو برم نگاه کردم دیدم همراه با گروه بچهای مهد کودکشون اومدن بیرون...همین که داشتم بهش فکر می‌کردم یه دفعه بهم گفت:

You have got any brother?

گفتم

No...

انقدر حرفش تو فکر برد منو که سکوت کردم و اومدم فکر کنم که یک دفعه گفت

I don't have either...

بد بلندگوی قطار گفت:

Arriving at college, college station

از قطار پیاده شدم و همین طور که قطار میرفت داشتیم به هم نگاه میکردیم، اما هیچ کدوم به هم لبخند نزدیم، کاش پیاده نمیشدم و امروز سر کار نمیومدم،

اردو

یکی‌ از زیباترین خاطرات زندگی‌،کلمه‌ای که مفهوم آرامش و بی‌ دقدقگی بچگی‌ ازش می‌‌باره

چقدر دلم خاصت کوچه‌های ولی‌-عصر و امیر آباد رو....البته همون سالها...خدا رحمتت کنه حامد...

امروز یکی‌ از دوستم آیندهٔ زندگی‌ رو به سراب تشبیه کرده بود

نوشته بود که هر لحظه روبرویم سرابی است کا با هر باد تصویرش دگرگون میشود

منم براش نوشتم

سراب رو خوب اومدی

اما یه کم با شرم میگم! خودمون خواستیم! امید داشتیم اما مثل بچه خرس‌هایی‌ بودیم که کل زمستون رو تو غار بودن، حالا اومدن بیرون با ۱۰۰۰ امید و آرزو! خوب تقصیر اونا نیست! این ظلم طبیعته! ازش متنفرم!

تعلق

هویت

میل باطنی

و یک عالمه مفهوم گمشدهٔ دیگه





بعضی‌ مواقع یک زامبی کوچک تمام زامبی‌ها را تو فکر فرو میبره...پس بزرگی‌ به چیه!؟! به قد؟ یا قدرت لمس دست؟