غم
امروز اولش روز خوبی بود
فوق لیسانسم تموم شده بود، اومدم خونه و فهمیدم یکی از عزیزترین هام تو ایران مریضی سختی گرفته
خدایا چرا سرطان، مگه سرطان واسه بقیه نیست؟ واسه همسایها، مردم، همکارها و دوست آشناها،
مگه نباید ما بشینیم و بگیم وااای! بیچارها! حالا چیکار میخوان بکنن؟
"یا نه یه سری جملهٔ تیپیکال! "خدا صبر بده" "خدایا شکرت که واسه ما نیست"
کاش شهریار الان اینجا بود، دلم برای آدمای قدیمی تنگ شده، دلم اصالت میخواد، آدمای قدیمی که میفهمیم همو،
اینجوری شد که تنها کسی که به دادم رسید "رضا صادقی" بود،
خدایا چرا آدم وقتی غرق زندگیه یک دفعه به آدم تو گوشی میزنی؟ یا شاید بهتر بگم، داری یاد ما آدما میندازی که مشکلات واقعی چیه؟ که زیاد غرغر نکنیم از روزمره!
ای کاش ۹ روز دیگه که جواب بیوپسی میاد و میگن اشتباه بوده!
یعنی میشه؟
امیدوار اما غم!
..........ای زامبی بزرگ، چرا تغییر انقدر بد است..........
No comments:
Post a Comment