آخه یکی نیست بگه تو کی هستی که واسه من حالا قیافه میگیری.؟!؟! به قول یکی از دوستام خرمگس، "این بچه مچه هارو نمیشه باهاشون سر کرد"، الان میفهمم چی میگه... اصلا الان خیلی چیزارو میفهمم... میفهمم چقدر از داشتن دوستهای قدیمیم خوشحال و خوشبختم. اصلا چقدر خوشحالم که دارم بر میگردم بینشون. هر چقدر هم کوتاه اما به ۱۰۰ سال کنار این آدمای جدید بودن میارزد. اصلا به قول مامانم یه حرف خوبی میزنه، میگه من حوصلهٔ آدمای جدید رو ندارم چون دوستامو، زندگیمو اینارو دارم، همونارو میخوام برای خودم نگه دارم.
چقدر دلم پره! خودم از چند خط قبل کفّ کردم. اما شاکی نیستم، چون درست نوشتم، به قول یک دوست قدیمی
"زندگی شاید همین باشد
یک فریب سادهٔ کوچک
عقب از دست عزیزی
آن هم از دست عزیزی، که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست
بی گمان باید همین باشد" س.
هوا ابریه، انگار یه جورایی با دل من امروز همراه هستش! اما امروز روز خوبیه، شقایق از ایران برگشته بود، رفتیم یه جا نشستیم، یه چایی گرفتیم، کلی عالمه حرف زدیم! یعنی بیشتر حرف زد، شقایق یه جورایی تغییر کرده بود از ایران اومده بود! یه جوری شده بود، یه جور خوب، بوی دود میداد، بوی کباب
راستی من خوشحالم، این آخر هفته به قول خارجیها "ردتیریپ" داریم، با شقایق میریم ویندزور، وسط راهم به شهر من واترلو
الان تو کتابخونهٔ دانشگاه نشستم، یه پنجرهٔ بزرگ داره به یه باغ سبز، تو باغ یه خانوم سیاه پیر با دو تا سگ اومده، نشسته زیر درخت، توپای کوچیک پرت میکنه، سگها میرن میارن! دارن بازی میکنن، چقدر مطیع هستن. اما مهمتر از اون وفادارن، چون خانوم خسته شد، نشسته، و سگها هم نشستن دارن نگاهش میکنن... منم میخوام سگ باشم، شایدم گاو که آرامش رو تجربه کنم
..........
زامبی میگه، به هر قیمتی شده استرس رو از خودت دور کن، حتی به قیمت ملاحظهٔ حال زامبیهای دیگر، زامبی راست میگه
..........
No comments:
Post a Comment