امروز یک روز تازه بود
هوا خیلی خنک و چسبناک بود، امروز خیلی زودتر از موعد از مترو پیاده شدم
میخواستم هوا بخورم، داشتم فکر میکردم، که بالاخره بلیت ایران رو گرفتم
خیلی خوشحالم اما یک جورایی مضطرب
مضطرب از اینکه چند نفر هستند که خیلی به من احتیاج دارند، باید تنهاشون بذارم برگردم،
مضطرب از اینکه اگر از جایی که آرزوی برگشتن برای همیشه بهش رو دارم خیلی خوشم بیاد، برگشتم کانادا چیکار کنم، اگر خوشم نیاد، با افکارم که سالها ساختم چیکار کنم
مضطرب از یک سری کارهایی که باید انجام بدم.
اما فعلا همه جا آروموو ساکته،انگار دنیا ایستاده،
میخوام برم تو کوچمون بدوم، چیپس بخرم و همشهری بخونم، بعدش یه دربست بگیرم، برم کباب بخورم با دوغ، بد برم یک نفر رو سفت بغل کنم...
.......... چرا زامبیها در گذشتهاند؟ زامبی میگه اصلا گذشته بو میده؟ بوی چی؟..........
No comments:
Post a Comment