Wednesday, September 15, 2010

یک روز سرد


امروز سرد سرد بود هوا

نمیدونم چرا گرم نمی‌شد...

من می‌‌سازم زندگی‌ رو. قول می‌‌دم، دلم برای عموی مهربونم که از آخر هفته دیگه نمیتونه حرف بزنه تنگ شده، خدایا

دلم برای دستهای گرمش تنگ شده، دلم برای کوچهٔ تاریک تنگ شده، با اینکه تازه تجربش کردم،

یه چیزیرو میدونم، "اگر ۱۰۰ سال هم فراق باشه اما امید به وصال باشه خیلی‌ قابل تحمل کردن تر از ۱ دقیقه فراق بی‌ امید وصال هستش"

اینو تازه فهمیدم، دلم برای دوستای مهربونم تنگ شده، چقدر الان می‌‌خواستم شون اینجا

امروز یک عالم عجیب بود، دیشب خواب هم دیدم اما اون هم قریب بود

دارم فکر می‌کنم اگه یکی‌ اینایی‌ رو که مینویسم بخونه چی‌ میگه؟ هرچی‌ داره دستم میاد مینویسم...

اما هوا رو گرم می‌کنم، باز برمی‌گردیم به روزهای سبز، باز راه می‌‌ریم، حرف می‌زنیم می‌‌خندیم.

ای خودا، "مرا آن داه که آن به "

دیشب اولین پستی بود که زامبی سکوت کرد



اما اینجا زامبی کلی‌ از نو می‌‌ساز، اصلا آنقدر زامبی‌ها به هم کمک می‌‌کنند که نگو، آخه زامبی‌ها هم دیگرو خیلی‌ دوست دارند.

No comments:

Post a Comment