امروز بهش حق انتخاب دادم، گفتم چی کار کنیم؟ خدا میدونه تو دلم چه خبر بود....خدا میدونه تو تمام مدتی که نبود چقدر فکر کردم که وقتی برگشت چیکار کنیم....بلند بشیم، بسازیم.....
آخه مگه زندگی انقدر سادست که آدم راحت بگه چون یک المانش، یک المان کوچک، و آان هم تحمل دوری، به مذاقم خوش نیومد و نمیخوام باشم. چرا اینطوری فکر نمیکنی که به امید اومدنت، برای ساختن مشکلات، صبر کردم
خودت چرا صبر کردی؟ خودت چقدر بی رحمی... کاش خودت رو جای من میگذاشتی...
به من گفتن عاشق نبودی، بعداز تمام تلاش هام، خدایا چرا به من یاد ندادی؟ خدایا دیدی گفتم نامرد باشم، دیدی گفتم صداقت بد هستش، من که گفتم منو تو تنگنا ننداز...بابا این دنیا به اندازهٔ کافی درد داره....به قول شاعر: با ما چرا؟
نه بابا، میدونی چیه، هیچوقت فکر نمیکردم اون لحظه که در کنارت منتظر امید باشم از تو جدایی رو بشنوم...تو که خیلی دلت بزرگ بود پس چی شد... یعنی بزرگ نبود؟ یعنی من اشتباه میکردم؟ یعنی تو منو دوست نداشتی اصلا؟ اگه نداشتی چرا خاطره به این بزرگی جأ گذاشتی؟ چرا یه کاری کردی که موقع نوشتن این نامه یه دستم چیزی باشه که کنارم گذاشتیو بهم نگفتی و نتونم راحت بنویسم
کاش برای همه چیز دادگاه بود، میخوام برم دادگاه شکایت، بگم حداقل اگه رای به نفع من بود بیا و جریمه بده و خرابیهایی رو که ببر آوردی رو دلم جبران کن...اونقدر دوست داشتم میدیدم هیچ کدومشونو نمیتونی جبران کنی...آره نمیتونی جبران کنی، باید کوبیدو ساختش دیگه. قابل تعمیر نیست
ای وای بر من، وای بر تو وای بر همهٔ ما اگر یه روز ببینیم اشتباه کردیم و دل نابود کردیم...منم کردم؟ اگه کردم من که گفتم میشینمو میسازمش دوباره، اما تو پشتتو کردی رفتی.
فقط آرزو میکنم هیچوقت بلایی که سرم اومد امشب سرت نیاد، چون خیلی نامردیه اگه بخوام تجربش کنی...حالا منم و شب و خیابون
سکووووووووت
No comments:
Post a Comment