Wednesday, June 16, 2010

گره



آره

این دیگه فاز منفی‌ نیست

این زندگی‌ من که گره خورده، یک گره پیچیده،‌ای کاش کسی‌ بود که از تکون خوردن‌های دلم چیزی می‌‌فهمید

ای کاش، زمان می‌‌ایستاد

ای کاش ما هم مثل قورباغه‌ها بودیم، توی مرداب، اول یکی‌ قورقور می‌کنه، بعد بقیه به دنبالش، بعد از چند ثانیه، همه با هم برای قورباغه اوولی قورقور می‌‌کنند.



..........زامبی‌ها تو دنیاشون همه با هم قورقور میکنند..........

Sunday, June 13, 2010

فاز منفی‌ ۲ یا فاز جدید زندگی‌


فاز منفی‌ ادامه دارد

امروز در اوج منفی‌ بودن روز خوبی‌ بود. با پویان کلی‌ حرف زدیم. اما به بد جایی‌ رسیدم! مادرم همیشه میگه "پسر، ناشکر نباش که چیزیی‌ که داری رو هم از دست میدی" اما مساله اینه که بحث ناشکری نیست، صحبت من اینه که از زندگی‌ جدیدم راضی‌ نیستم. من زندگی‌ خوبی‌ ایران داشتم، الان دیگه خیلی‌ وقت که کانادا هستم و دارم میبینم این کشور، و آدم‌های جدیدش، هیچ فازی به زندگیم نمیدن. امروز پویان یه حرفی‌ زد که خیلی‌ به دلم نشست، گفت ما مال اینجا نیستیم چون اینجا بزرگ نشدیم، اما هویتمون رو مثل یک بر سنگین رو دوشمون داریم میکشیم که هیچ کس اینجا ازش چیزی نمی‌‌فهمه. راست میگه اون گمشدهه هویت هم میتونه باشه! دارم از پنجرهٔ اتاقم یه منتقت تو تورنتو رو میبینم به اسم بی‌ ویو ویلج، که مثلا یکی‌ از بهترین منطق تورنتو هستش! خوب مثلا این یکی‌ از آرزوهم بود! اما حالا که بهش رسیدم دنبال هویت زندگیم تو ایران می‌گردم. این تناقض اسمش تو لغتنامهٔ فارسی هست "غربت". چیزی که باید تحمل کرد. منم دارم می‌کنم ولی‌ الان کم آوردم.

۲ روز پیش برای چندمین بر به یکی‌ از دوستی‌ خوبم ایران زنگ زدم و فوت پدرش رو بهش تسلیت گفتم. اصلا بیشتر از ۲ جمله با پیمان نتونستم حرف بزنم اما شادی حرف خوبی‌ بهم زد، که اون هم نوشته‌های بالا رو تصدیق می‌کنه یه جورایی. گفتش سامان این چند وقت که رفتی‌ خیلی‌ دلم برات تنگ شده بود، دلم تنگ شده بود که بشینیم حرف بزنیم! گفت رو دیوار فیس بوک نوشتم یه جمله که دلم برات تنگ شده هیچ کاری برام نداشت اما احساس می‌کردم چه فاید داره.اون یه جمله کجا می‌خواد احساس دلتنگی منو برسونه.

اصلا این فاز منفی‌ نیست که من گرفتم، این فاز جدید زندگیمه! حوصلهٔ هیچ کدوم از آدمای جدید زندگیمو به غیر از یک نفر "نه" "دا" "رم". خوب پس به زندگی‌ جدیدت خوش اومدی. زندگی‌ که خدا چیزی کوچیک کنارتم عزت میگیره و کیلو مترها دورتر قرارش میده. اینا هم سخته قبول کردنش اما چاره‌ای نیست.

امیدوارم ۳ شنبه دفاع موفقیت آمیزی داشته باشی‌. امیدوارم فاز جدید زندگیت رو هضم کنی‌!

.......... چقدر خوب که زامبی‌ها کسی‌ رو داشته باشن که تو فاز منفی‌ باهاش برن قهوه بخورن و حرف بزنن..........

فاز منفی‌


یک ذهن مشغول، دل پر، سخت سخت سخت

فاز منفی‌، منفی‌ منفی‌

چوس ناله، غرغر!

اینا رو همه دارم و یک عالم سوال از دنیا!

یعنی‌ از کی‌ بپرسم؟

..........زامبیها معمولاً فکر نمی‌‌کنند، برای همین راحتند، چون اصلا دلتنگ نمیشن..........

Thursday, June 10, 2010

تو کی‌ هستی‌، من کی‌ ام


آخه یکی‌ نیست بگه تو کی‌ هستی‌ که واسه من حالا قیافه می‌‌گیری.؟!؟! به قول یکی‌ از دوستام خرمگس، "این بچه مچه هارو نمی‌‌شه با‌هاشون سر کرد"، الان می‌‌فهمم چی‌ میگه... اصلا الان خیلی‌ چیزارو میفهمم... می‌‌فهمم چقدر از داشتن دوست‌های قدیمیم خوشحال و خوشبختم. اصلا چقدر خوشحالم که دارم بر می‌گردم بینشون. هر چقدر هم کوتاه اما به ۱۰۰ سال کنار این آدمای جدید بودن می‌‌ارزد. اصلا به قول مامانم یه حرف خوبی‌ می‌زنه، میگه من حوصلهٔ آدمای جدید رو ندارم چون دوستامو، زندگیمو اینارو دارم، همونارو می‌خوام برای خودم نگه دارم.

چقدر دلم پره! خودم از چند خط قبل کفّ کردم. اما شاکی‌ نیستم، چون درست نوشتم، به قول یک دوست قدیمی‌

"زندگی‌ شاید همین باشد

یک فریب سادهٔ کوچک

عقب از دست عزیزی

آن هم از دست عزیزی، که برایت هیچ کس چون او گرامی‌ نیست

بی‌ گمان باید همین باشد" س.


هوا ابریه، انگار یه جورایی با دل من امروز همراه هستش! اما امروز روز خوبیه، شقایق از ایران برگشته بود، رفتیم یه جا نشستیم، یه چایی گرفتیم، کلی‌ عالمه حرف زدیم! یعنی‌ بیشتر حرف زد، شقایق یه جورایی تغییر کرده بود از ایران اومده بود! یه جوری شده بود، یه جور خوب، بوی دود میداد، بوی کباب

راستی‌ من خوشحالم، این آخر هفته به قول خارجی‌‌ها "ردتیریپ" داریم، با شقایق میریم ویندزور، وسط راهم به شهر من واترلو

الان تو کتابخونهٔ دانشگاه نشستم، یه پنجرهٔ بزرگ داره به یه باغ سبز، تو باغ یه خانوم سیاه پیر با دو تا سگ‌ اومده، نشسته زیر درخت، توپای کوچیک پرت می‌کنه، سگ‌‌ها می‌رن میارن! دارن بازی می‌کنن، چقدر مطیع هستن. اما مهمتر از اون وفادارن، چون خانوم خسته شد، نشسته، و سگ‌‌ها هم نشستن دارن نگاهش می‌کنن... منم میخوام سگ‌ باشم، شایدم گاو که آرامش رو تجربه کنم

..........
زامبی میگه، به هر قیمتی شده استرس رو از خودت دور کن، حتی به قیمت ملاحظهٔ حال زامبی‌های دیگر، زامبی راست میگه
..........

Wednesday, June 9, 2010

یک روز تند بارونی‌ یا یک روز بارونی‌ تند


امروز صبح بارون عجیبی‌ بود، امروز دونه‌های بارون خیلی‌ ریز بود و خیلی‌ سریع به شیشهٔ ماشین می‌‌خورد.

مثل اینکه فیلم رو با سرعت دو برابر ببینی‌، اصلا فکر کن زندگی‌ رو با سرعت دو برابر ببینی‌. روزهای سخت رو تند می‌‌گذرونی و روزهای خوب رو هم کم می‌‌بینی‌. صبح برای یکی‌ از دوستام نوشتم " و هیچکس نگفت پدر، پرواز را آموخت تا تو را دوباره در آغوش گیرد، روحش قرین رحمت و یادش جاودان، سکوت می‌کنیم و بس"

اصلا بارون تنده امروز عجیب بود، شبیه ۴۰ کیلومتر آخر جاده چالوس بود تا برسیم به چالوس، اونجا که حجم درخت زیاد بود، چگالی‌ زیاد بود، همه چگال بودند! آدمای شمال هم چگالند!اصلا دل دریایی یعنی‌ چگالی‌!

امروز تو کافه که نشسته بودم، البته حال هواش خیلی‌ با کافه نادری، کوپه، یا اخری فرق داشت، اما یه آقاهه که خیلی‌ پیرو خوشتیپ بود سیم لپ تاپ رو داد من براش بزنم تو برق، بد به میزش نرسید، منم داشتم میرفتم و ازش خواستم که بیاد جای من بشینه، اینو گفت که فهمیدم ایرانیه " نرسیده به درخت، کوچه باغ یست که از خواب خدا سبزترست "

ای بابا من برم که یه عالمه درس دارم، باید قوانین بقای جرم، مومنتم و انرژی رو بخونم! سخته اما خیالم راحته که قبلا ثابت شده که تو این دنیا حاکمه!

..........زامبی به همزاد اعتقاد داره، چون همزاد هست ما به دنبالش میدویم..........

Monday, June 7, 2010

آرامشی مضطرب


امروز یک روز تازه بود

هوا خیلی‌ خنک و چسبناک بود، امروز خیلی‌ زودتر از موعد از مترو پیاده شدم

میخواستم هوا بخورم، داشتم فکر می‌کردم، که بالاخره بلیت ایران رو گرفتم

خیلی‌ خوشحالم اما یک جورایی مضطرب

مضطرب از اینکه چند نفر هستند که خیلی‌ به من احتیاج دارند، باید تنهاشون بذارم برگردم،

مضطرب از اینکه اگر از جایی‌ که آرزوی برگشتن برای همیشه بهش رو دارم خیلی‌ خوشم بیاد، برگشتم کانادا چیکار کنم، اگر خوشم نیاد، با افکارم که سالها ساختم چیکار کنم

مضطرب از یک سری کارهایی که باید انجام بدم.

اما فعلا همه جا آروموو ساکته،انگار دنیا ایستاده،

میخوام برم تو کوچمون بدوم، چیپس بخرم و همشهری بخونم، بعدش یه دربست بگیرم، برم کباب بخورم با دوغ، بد برم یک نفر رو سفت بغل کنم...

.......... چرا زامبی‌ها در گذشته‌اند؟ زامبی میگه اصلا گذشته بو میده؟ بوی چی‌؟..........

Sunday, June 6, 2010

World of Lies


غرق می شوم
در ژرفنای مردمکی که دروغ می گوید دوستم دارد را
تصحیح می کنم املای صدایم را :
تو - او - شده ای!
و در حال استمراری من
بعید ِ بعید است بودنت!
پلک میزنی ؛
آواره می شوم
میان تصویرهای جامانده
از دوست داشتنی ت!
عق می زنم از بوی گند خیانت
و بالا می آورم خودم را از چشمانت!
اشک می ریزی از رفتنم..
**********
دیروز، شاید بدون اغراق سخترین روز زندگیم بیرون از ایران بود
یک خبر تلخ
خیلی‌ تلخ
از ایران، برای یک عزیز
داشتم بلگمو می‌خوندم، دیدم امسال پراز خبرهای بد بود
خبرهایی که هر کدوم زندگیم رو مدتی‌ برد تو کمای فکری، و بیشتر از همیشه تنهایی‌ رو اینجا حس کردم
البته نمینالم! شاید ایران هم اگه بودم، همینطور حس می‌کردم...
اما، دوست عزیزم،‌ای کاش الان در ایران کنارت بودم، و با تمام وجود خشم‌و غم از دست دادن پدرت را با تو همراهی می‌کردم...
اما راست میگویی. . . "او نمی‌‌میرد"

..........زامبی سکوت را برمیگزیند..........


MusicPlaylist
Music Playlist at MixPod.com