Thursday, September 30, 2010

دلتنگی حضور یک دوست


امروز صبح که از خواب بیدار شدم همه چیز عوض شد

دیشب که می‌خواستم بخوابم دیدم الان چند وقت بعد از اون مساله عاطفی که برام پیش اومده، هرروز صبح خستئو پاکار، با تهریشو اینا میرم سر کار، تو مترو حتا هیچکس به روم نگاه نمی‌کنه، تصمیم گرفتم خودم به خودم کمک کنم

صبح از خواب بیدار شدم رفتم دوش گرفتم، ریش همو زدم و بهترین لباسم رو انتخاب کردمو پوشیدم، یک صبحانه مفصّل خوردم و رفتم از خون بیرون....به‌ چه هوایی! آیپادم رو گذشتم تو گوشم با بهترین آهنگ. رفتم با لبخند تو مترو...همه بهم لبخند می‌زدند، عجیب بود، چقدر مردم نسبت به دیروز عوض شدن! رفتم قهوه‌‌ هر روز صبحم رو بگیرم، خانوم بهم گفت چه عطری زدی؟ گفتم "کلوین کلین وان". گفت این که خیلی‌ قدیمیه، گفتم اره اما یک نفر که خیلی‌ دوستش دارم بوی این عطر رو رو بدنم دوست داره، زدم بلکه بهش برسه! خانوم یه لبخندی بهم زدو رفتم به سمت افیسم، نشستم و شروع به کار کردم

همه چیز آروموو خوب بود تا ظهر . گفتم دیدی پسر بالاخره روزت رو خوب کارید؟ قرار بود عصر برم موهامو بزنم و ا خواهر یکی‌ از دوستم برم براش کادوی تولّد بخرم، یدفه ساعت ۲ یک تکست و یک تلفن بهم شد که همه چیز بهم ریخت،

ای خدا! چرا ادامها اینجا اینطوری شدند؟؟؟؟ آدمو که نیاز دارن همه چیز آروموو خوب، بعدش که تموم می‌شه مثل مهره سوخته بهت نگاه میکنند، یه لگد میزنند داره کونت و میندازنت بیرون...اصلا انگار نه انگار!...اینجا همه چیز بوی گند میده، داره اوق‌ام میگیره نصف شبی

بی‌حوصله و بی‌ حل شدم، وسایلم رو جم کردم اومدم بیرون از افیسم. راه افتادم تو کوچه پس کوچه‌های اطراف، دنج خلوت با هوای ابری...

یک لحظه احساس کردم دارم خفه میشم، تلفن رو ور داشتم و زنگ زدم به شهریار، صداش مس همیشه خوب و مهربون بود، ۳۰ ثانیه که گذشت بغضم ترکید، اونم از اونور با صدای مثل همیشه آرومش همراهیم کرد. گفت سخته میدونم، راحت باش، همین الان هم که دارم مینویسم داره گریم میگیره...آخه این چه رسمیه، از اونور دنیا هم به داد آدم میرسی‌، بابا دامت گرم، مرامتو شکر، تو از کجا اومدی آخه، این همه سال، بدون یک ذره چشمداشت اینهمه به داده دل عدم میرسی‌، بخدا کم آوردم،

به بزرگیه، بزرگترین مفهوم زندگیم قسم میخورم و دعا می‌کنم، که خدایا به این آدم با این دل پاک بهترین هارو بده و همیشه دلش رو شاد کن، دستم نمیرسه جبران کنم، تلفنت که تموم شد و منو آروم سپردی به زندگی‌ رفتم تو مترو به سمت خون، اما خون نرفتم رفتم ۳ ساعت نشستم یه جا تنهایی‌ قهوه خوردم، به یاد تمام قهوهای قشنگ ۲ نفرهٔ زندگیمون،‌ای کاش همیشه خوب باشی‌ که خیلی‌ دوست دارم، شهریار، برادر، اینجا هوا خیلی‌ سرد، همه‌چیز یخه، آدما سردو تاریکند، کاش اینجا بودی...نیستی‌ بابا نیستی‌ لامصّب

اومدم خونئو خرابم، یک صبح خیلی‌ خوب به یک شب خیلی‌ بد تبدیل شد، عجب دنیایی‌ هست، ازش بیزارم، نمی‌خوام، متنفرم،

من مطمئنم بیزاریم یک روز منو به جرأتی میرسونه که حق انتخاب بودن در دنیا رو داشته باشم



زامبیها همدیگر رو برای خودشون میخوانو بس، الکی‌ دوست نمیشن الکی‌ هم از هم دور نمیشن، مرام دارند.

Thursday, September 23, 2010

غرور محض


باز هم نفهمیدی، خیلی‌ بده میدونی‌ چرا، چون برای خودت گفتم نه خودم

ای کاش می‌فهمیدی چقدر اشتباه میکنی‌، میدونم میفهمی اما وقتی‌ که دیره دیگه

من کلا مغرور نیستم، همیشه هم شک می‌کنم به افکارم، اما میدونی‌ چرا ناراحتتم؟ چون این دفعه استثناً خیلی‌ اطمینان دارم، ناراحت اینم که تو از یک اتاق بهم ریخته ا‌و داغون فقط می‌خوای یه تیکه کوچیک اشغال رو از گوشه برداری، نمیدونم چرا یکم بزرگتر نگاه نمیکنی‌. الان متاسفانه دیگه راه پس ا‌و پیش ندارم. بیشتر از همه ناراحت اینم که دارم عذاب میکشم، این عذاب برای تو خیلی‌ بده، چون انتهای این عذاب اینه که بالاخره با خودم کنار میام، و اون روزیه که تو دیگه نمیتونی‌ برگردی.

اما تو هنوز درگیره الفاظی مثل لحن هستی‌ درصورتی که مشکلات بنیادی داری.‌ای کاش یک بار جرات این رو داشتی که انتهای حرفام میگفتی‌، یک بار فقط یک بار به احترام احساست فقط، باور می‌کنم که از رو دلسوزیه، اما همیشه دنبال این بودی که جا نمونی، گٔل بزنی‌ که بعضی‌ رو با اختلاف گو حداقل ببازی. یک غرور بی‌ حد و اندازه که داره زندگیت رو نابود می‌کنه ا‌و نمیفهمی.‌ای کاش می‌فهمیدی دورو برت چه خبره! اما حاضرم به جان عزیزم قسم بخورم که نمیفهمیییییییییییییییییییییی

آخ چقدر دلم از دستت پره، چقدر داری بچگی‌ میکنی‌، بابا من اومدم سراغت چون فکر می‌کردم تو یکی‌ حداقل بچه نیستی‌. خدایا من کجا رو اشتباه کردم؟؟؟؟ من که انقدر دقت کردم! من که این همه مشورت کردم، من که .... چرا دنیا نظام نداره؟ الان خدایا چند روز هیچ کار مفیدی نتونستم بکنم چون عزیز دلم نیست...با همه قطع رابطه کردم...شاید میتونست یجور دیگه شه....خدایا حداقل شاید میشد بهم یه کوچولو این حسو میدادی که اشتباه کردم، اما متاسفانه نمیتونم بفهمم اشتباه کردم

خدیاااااااا کمک

دارم دیوووووونه میشم



زامبی‌ها غرور ندارند، میگن ما زامبی‌ها هروقت اشتباه بریم یا قبول می‌‌کنیم یا به عزیزمون میگیم کمکمون کن نه اینکه جلوش جبهه بگیریم

Wednesday, September 15, 2010

یک روز سرد


امروز سرد سرد بود هوا

نمیدونم چرا گرم نمی‌شد...

من می‌‌سازم زندگی‌ رو. قول می‌‌دم، دلم برای عموی مهربونم که از آخر هفته دیگه نمیتونه حرف بزنه تنگ شده، خدایا

دلم برای دستهای گرمش تنگ شده، دلم برای کوچهٔ تاریک تنگ شده، با اینکه تازه تجربش کردم،

یه چیزیرو میدونم، "اگر ۱۰۰ سال هم فراق باشه اما امید به وصال باشه خیلی‌ قابل تحمل کردن تر از ۱ دقیقه فراق بی‌ امید وصال هستش"

اینو تازه فهمیدم، دلم برای دوستای مهربونم تنگ شده، چقدر الان می‌‌خواستم شون اینجا

امروز یک عالم عجیب بود، دیشب خواب هم دیدم اما اون هم قریب بود

دارم فکر می‌کنم اگه یکی‌ اینایی‌ رو که مینویسم بخونه چی‌ میگه؟ هرچی‌ داره دستم میاد مینویسم...

اما هوا رو گرم می‌کنم، باز برمی‌گردیم به روزهای سبز، باز راه می‌‌ریم، حرف می‌زنیم می‌‌خندیم.

ای خودا، "مرا آن داه که آن به "

دیشب اولین پستی بود که زامبی سکوت کرد



اما اینجا زامبی کلی‌ از نو می‌‌ساز، اصلا آنقدر زامبی‌ها به هم کمک می‌‌کنند که نگو، آخه زامبی‌ها هم دیگرو خیلی‌ دوست دارند.

Tuesday, September 14, 2010

تو انتخاب کن


امروز بهش حق انتخاب دادم، گفتم چی‌ کار کنیم؟ خدا می‌دونه تو دلم چه خبر بود....خدا می‌دونه تو تمام مدتی‌ که نبود چقدر فکر کردم که وقتی‌ برگشت چیکار کنیم....بلند بشیم، بسازیم.....

آخه مگه زندگی‌ انقدر سادست که آدم راحت بگه چون یک المانش، یک المان کوچک، و آان هم تحمل دوری، به مذاقم خوش نیومد و نمی‌خوام باشم. چرا اینطوری فکر نمیکنی‌ که به امید اومدنت، برای ساختن مشکلات، صبر کردم

خودت چرا صبر کردی؟ خودت چقدر بی‌ رحمی... کاش خودت رو جای من میگذاشتی...

به من گفتن عاشق نبودی، بعداز تمام تلاش هام، خدایا چرا به من یاد ندادی؟ خدایا دیدی گفتم نامرد باشم، دیدی گفتم صداقت بد هستش، من که گفتم منو تو تنگنا ننداز...بابا این دنیا به اندازهٔ کافی‌ درد داره....به قول شاعر: با ما چرا؟

نه بابا، میدونی‌ چیه، هیچوقت فکر نمیکردم اون لحظه که در کنارت منتظر امید باشم از تو جدایی رو بشنوم...تو که خیلی‌ دلت بزرگ بود پس چی‌ شد... یعنی‌ بزرگ نبود؟ یعنی‌ من اشتباه می‌کردم؟ یعنی‌ تو منو دوست نداشتی‌ اصلا؟ اگه نداشتی‌ چرا خاطره به این بزرگی‌ جأ گذاشتی؟ چرا یه کاری کردی که موقع نوشتن این نامه یه دستم چیزی باشه که کنارم گذاشتیو بهم نگفتی و نتونم راحت بنویسم

کاش برای همه چیز دادگاه بود، می‌خوام برم دادگاه شکایت، بگم حداقل اگه رای به نفع من بود بیا و جریمه بده و خرابی‌‌هایی‌ رو که ببر آوردی رو دلم جبران کن...اونقدر دوست داشتم میدیدم هیچ کدومشونو نمیتونی‌ جبران کنی‌...آره نمیتونی‌ جبران کنی‌، باید کوبیدو ساختش دیگه. قابل تعمیر نیست

ای وای بر من، وای بر تو وای بر همهٔ ما اگر یه روز ببینیم اشتباه کردیم و دل نابود کردیم...منم کردم؟ اگه کردم من که گفتم میشینمو میسازمش دوباره، اما تو پشتتو کردی رفتی‌.

فقط آرزو می‌کنم هیچوقت بلایی که سرم اومد امشب سرت نیاد، چون خیلی‌ نامردیه اگه بخوام تجربش کنی‌...حالا منم و شب و خیابون

سکووووووووت